کرنشا و پاستیل های بنفشCrenshaw

رمان جذاب و دوست‌داشتنی کرنشا و پاستیل‌های بنفش در مورد پسری به نام جکسون و خانواده‌اش است که ایام سختی را پشت سر می‌گذارند؛ زیرا پدر خانواده به بیماری‌ سخت ام اس دچار شده و به همین خاطر شغل‌اش را از دست داده است. این خانواده دیگر برای پرداخت اجاره خانه و خرید غذا هیچ پولی ندارد. شرایط به اندازه‌ای بد است است که در آینده‌ی نزدیک همه‌ی اعضای خانواده یعنی جکسون، خواهرش، والدین و سگشان ناچار خواهند شد یک مینی ون را به عنوان سرپناه انتخاب کنند، هرچند پدر و مادر تمام سعی‌شان را می‌کنند تا فرزندانشان را از این مشکلات دور نگه دارند.

جکسون کاراکتر اصلی و راوی داستان است؛ او احساساتش را با شما شریک می‌شود. این پسر حالا به کلاس پنجم دبستان می‌رود و با قاطعیت می‌گوید که هیچ‌گونه علاقه‌ای به خیال‌پردازی ندارد و خود را عاشق حقیقت می‌داند. با این حال او هم همچون بسیاری از بچه‌ها در کودکی دوستی خیالی داشت، نام دوست او کرنشا بود، گربه‌ای بسیار بزرگ و سخنگو!

اکنون جکسون به عنوان یک نوجوان شرایط بسیار دشواری دارد و به همین دلیل کرنشا به زندگی دوستش برمی‌گردد تا این خانواده را از شرایطی که در آن هستند نجات دهد. اما می‌پرسید چه کاری از دست یک دوست خیالی ساخته است؟ به راستی یک گربه‌ی عظیم‌الجثه‌ی سخنگو که موج‌سوار است و از آب خوشش نمی‌آید چه کاری می‌تواند برای جکسون انجام دهد؟

کاترین اپلگیت نویسنده‌ی برجسته‌ای به شمار می‌رود که کتابش، کرنشا و پاستیل‌های بنفش، مورد استقبال قرار گرفت و تا مدت‌ها در فهرست‌های مختلف برترین‌ آثار بود. این نویسنده با زبان و ادبیاتی جذاب از دوستی و عشق حرف می‌زند و به شما اثبات می‌کند که دوست حتی اگر خیالی هم باشد اتفاق خوبی است که به زندگی‌تان حال و هوای متفاوتی می‌دهد.

قسمتی از کتاب کرشا و پاستیل های بنفش:

 دستم را انداختم دور کمرش و زور زدم.انگار شیری را بغل کرده بودم؛ یک تن وزن داشت. کرنشا پنجه هایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگی ها، عمه بزرگه ام ،ترودی، برایم بافته بود. ناامید شدم و ولش کردم. کرنشا پنجه هایش را کشید بیرون و گفت: «ببین!من نمی تونم تا وقتی کمکت نکردم، برم. دست من نیست که.» «پس دست کیه؟» کرنشا با همان چشم های تیله ای و سبزش به من خیره شد؛ پنجه هایش را گذاشت روی شانه ام. بوی کف صابون و نعناع می داد و گفت: «تو جکسون…دست توئه.»