این کتاب دارای 243 صفحه بوده و در ژانر رئال دسته بندی می شود. رده ی سنی مناسب برای مطالعه ی آن بالای 12 سال تعیین شده است. این کتاب دارای داستانی طولانی درباره ی دوستی و مفاهیم سنگینی چون مرگ می باشد.
لورل اسنایدر با کتاب تابستان با جسپر و یک داستان فراموشنشدنی دیگر بازگشته است. لیا که این روزها در حال گذر از یک موقعیت سخت عاطفی است و از خانواده و دوستانش فاصله گرفته، با جسپر آشنا میشود. این رفاقت چیزهای تازهای به هردوی آنها میآموزد. یک کتاب شگفتانگیز که از طریق آن میفهمید چه کسی هستید و یک دوستی تغییردهنده که به شما نشان میدهد چه کسی میتوانید باشید.
کتاب تابستان با جسپر (My Jasper June) دربارهی خیلی چیزهاست. دربارهی اندوه است و این که ما چطور با آن مواجه میشویم. این که چطور اغلب اوقات زور زندگی بیشتر است و از غم پیشی میگیرد. اسنایدر در این اثر به مفاهیم عمیقی از جمله دوستی، هنر برخورد با سوگ و تجربهی فقدان میپردازد. او این رمان را در سال 2019 نوشته است.
در بخشی از کتاب تابستان با جسپر میخوانیم:
روبهروی جسپر ایستاده بودم، درحالیکه به موهای قرمزش که در آفتاب میدرخشید، خیره بودم، و به آن کلبهی عجیب پشتسرش، سراسر پوشیده در شاخوبرگهای پیچیک. یک لحظه به نظر رسید که مثل ستاره سوسو زد، انگار اگر چشم ازش برمیداشتم، ناپدید میشد. البته که این فکر احمقانه بود، ولی دست از سرم برنمیداشت. یک لحظه ممکن به نظر رسید. انگار تمام خیالپردازیهای بچهگانهام، همهی اشتیاقم به چیزی که نمیتوانستم توضیحش بدهم، وجودم را پر کرد.
گفتم: «خونهی تو اینه؟»
گیج شده بودم، مغزم دستوپا میزد که آن لحظه را درک کند، درست مثل بدنم که تلاش کرده بود از قدمهای بلند جسپر جا نماند. «نه. این خونهم نیست. من… فعلاً خونه ندارم. اینجا جاییه که میخوابم. موقتیه. حالا فهمیدی؟»
«ولی…»
«گفتم که پیچیدهست. خیلی پیچیدهست.»
«ولی مامانت؟ اون اجازه میده که…»
جسپر خندهی تلخی سر داد. «ها، آره. مامانم هم پیچیدهست.»
دیگر چیزی نگفتم. به خانهی نقلی، بعد به جسپر نگاه کردم، بعد به کیسهی خرید روی شانهام. سعی میکردم همهی اینها را بفهمم، درک کنم.
جسپر گفت: «میبینی؟ تو نمیخواستی بدونی.»
ولی او اشتباه میکرد. کاملاً اشتباه میکرد. سرم را تکان دادم. «معلومه که میخواستم بدونم. من دوست توام.»
مستقیم به چشمهایم نگاه کرد. شاید برای اولین بار از وقتی او را دیده بودم، خجالتی به نظر آمد. «واقعاً؟ میتونی… تحملش کنی؟»
گفتم: «آره. سخته، ولی غیرقابل تحمل نیست. فقط گیجکنندهست. شاید اگه بتونی بهم بگی چرا…»
سرش را بهشدت به چپوراست تکان داد. «خواهش میکنم، نه. نمیتونم. نمیتونم.»
«خب، باشه. اشکال نداره. میتونی بگی یا نگی. هر جور راحتی. ولی چه بگی، چه نگی، شاید بتونم از یه راهی کمکت کنم…»
جسپر گفت: «میدونی که من از کمک خوشم نمیآد.» ولی حالا لبخند میزد، یک لبخند خیلی کمرنگ.
نقد و بررسیها0
هنوز بررسیای ثبت نشده است.