گم شدنها و پیدا شدنهای سگ همسایه استلا و تام، باعث میشود که آن دو وارد ماجرایی شوند که فکرش را هم نمیکنند. تعطیلات تابستانی است، آنها اول فقط دنبال سگ میگردند اما اتفاقی عجیب منتظرشان است. اول، قایقی را پیدا میکنند که در یک منطقه خلوت دفن شده است. سپس، به تونلی میرسند که آنهارا به یک دریاچه مخفی میرساند. کمکم چیزهای عجیبی میبینند و میشنوند. پسری که هراسان مشغول پارو زدن است و صدای کودکانی ناشناس از اعماق جنگل! استلا و تام، حقیقتی باورنکردنی را کشف میکنند: آنها صد سال به عقب بازگشتهاند!
از کتاب دریاچه مخفی
استلا زیر لب گفت: «خیلی دوست دارم بدونم هری ایندفعه کجا غیبش زده بود؟» صدای پیانو زدن مادرشان همراه با وزش نسیم صبحگاهی در فضا میپیچید. حدوداً یک هفتهای میشد که هری گم شده بود و خانم مون خیلی ناراحت بود. (درنتیجه، اکثر ساکنان باغ هم آسایش نداشتند.)
تام و استلا روی تپهٔ چمن محبوبشان در «جزیره» نشسته بودند. جزیره وسط باغ بود؛ چهار درخت بلوط داشت و دورتادورش گلهای صدتومانی روییده بودند. ا ستلا دستبند دوستیاش را چرخاند… وقتی داشتند نقلمکان میکردند، هانا این هدیه را به او داده و پرسوزوگداز گفته بود: «نه زمان و نه مکان پیمان دوستیمون رو نمیشکنه» حالا، چقدر آن حرفها معنا پیدا کرده بودند.
تام که با بیلچهاش خاک تپه را زیرورو میکرد، اخمآلود گفت: «خیلی دوست دارم بدونم هری هردفعه کجا میره؟»
استلا به او توپید: «اون کار رو نکن! اگر چارلی گرین مچت رو بگیره، اونوقت توی…»
«اوه! این چیه؟» چشمهای تام گرد شد و همانطور که نشسته بود، به زمین زیر پایش زل زد.
استلا به جلو خم شد. «چی چیه؟» تام کندن چمنها را از سر گرفت.
فریاد زد: «فکر کنم این خود گنجه!» به کندن خاک ادامه میداد و چشمانش گردتر میشد؛ حق با تام بود، آن زیر چیزی شبیه درِ گردِ ظرفی چوبی معلوم شد؛ یک صندوق گنج واقعی.
ناگهان استلا بازوی برادرش را محکم گرفت و تام داد زد: «آخ، میشه ول کنی؟»
استلا گفت: «هیس…!» و بعد شقورق نشست و مستقیم زل زد به جلو. بوتههای روبهرویی خشخشی کردند. استلا و تام مثل مجسمه خشکشان زد. اگر سروکلهٔ چارلی گرین پیدا میشد، کارشان تمام بود.
بوته دوباره ساکت و بیحرکت شد. تام نفس راحتی کشید و نجوا کرد: «حتماً یه پرنده بوده.» تام به زمین نگاه کرد و دوباره شروع به کندن کرد؛ نفسزنان گفت: «یه جعبهست، یه شیارهایی هم رو درش داره!» تام گودال را بزرگتر و بزرگتر میکرد، اما انگار درِ گرد صندوق گنج تمامی نداشت.
در همین زمان چشمان آبی روشن استلا چهارتا شد.
ناباورانه زمزمه کرد: «تام! این جعبه نیست! یه قایقه!» تام گفت: «یه قایق؟ امکان نداره قایق باشه، خنگول. اینجاها که اصلاً آب نیست!»
همان لحظه، بوتهٔ مقابلشان تکان شدیدی خورد. ایندفعه دیگر گیر افتاده بودند؛ آنها خُرخُرهای عصبی چارلی گرین را هرجا میشنیدند، میشناختند. حتماً از وسط بوتهها چهاردستوپا یواشکی آمده بود تا غافلگیرشان کند.
بعد با آخرین تکان شدید، برگها کنار رفتند و معلوم شد… هری بود.
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به ادبیات هیجانانگیز پیشنهاد میکنیم
نقد و بررسیها0
هنوز بررسیای ثبت نشده است.