این کتاب ماجرای تلاش یکساله رابین برای به حداکثر رساندن شادی در زندگی خود است. کتاب پروژه شادمانی در دسامبر سال ۲۰۰۹ منتشر شد و با فروش بیش از یک و نیم میلیون جلد تا دو سال در فهرست کتابهای پرفروش «نیویورک تایمز» قرار داشت. این کتاب به بیش از ۳۰ زبان مختلف ترجمه شده است.
داستان نوشتن کتاب پروژه شادمانی، داستان جالبی است. گریچن رابین در یک روزی بارانی در یکی از اتوبوسهای شلوغ شهر نیویورک، درحالی که به قطرههای آب روی شیشه خیره شده بود از خودش پرسید هدف اصلی زندگیاش چیست؟ او برای جواب دادن به این سوال تنها یک جواب مشخص داشت؛ او میدانست که میخواهد خوشحال زندگی کند. این فکر اولین جرقهی نوشتن کتابی دربارهی شادی بود.
گریچن رابین معتقد است مسیر شادی برای هرکسی متفاوت است، به همین دلیل به همه پیشنهاد میکند کتابی دربارهی مسیر خوشحالیشان بنویسند. اما اگر رسیدن به خوشحالی برای هرکسی یک مسیر منحصر به دارد، پس خواندن این کتاب به چه دردی میخورد؟
رابین در جواب به این سوال میگوید:« اگرچه مسیر خوشحالی برای هر کسی متفاوت است، اما خواندن تجربیات دیگران کمک میکند تا راحتتر در این مسیر حرکت کنیم. او علاوه بر اینکه تجربیاتش را در این کتاب روی کاغذ آورده است، مطالبی را هم روزانه در وبلاگ خودش مینویسد که میتوانند راهکارهای مناسبی برای هموار کردن مسیر شادی افراد باشند. گریچن به همراه دوستانش وب سایتی به نام «ابزارهای برای جعبهی خوشحالی» را راهاندازی کرده است.
گریچن رابین این کتاب را در دوازده فصل نوشته است. او نام ماههای سال را روی فصلهای کتاب گذاشته است تا تغییرات بهوجود آمده در هر ماه برای خوانندگان قابل لمس باشد. او در هر فصل یکی از جنبههای مهم زندگی مانند زندگی زناشویی، شغل، فرزندپروری و… را بررسی میکند و بر خوشحال کردن آن جنبهی زندگی متمرکز میشود.
علاقهمندان به کتابهای حوزه موفقیت و خودیاری را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب
من همیشه به طور نه چندان آشکار خواستهام از محدودیتهایم فراتر بروم. همیشه فکر میکردم اگر یک روز این اتفاق بیفتد، دیگر موهایم را نمیبافم، تمام مدت کفشهای ورزشی پایم نمیکنم و همان غذاهای هر روزی را نمیخورم. آن موقع، تولد دوستانم را به یاد خواهم داشت، فوتوشاپ یاد میگیرم و نمیگذارم دخترم موقع صبحانهخوردن تلویزیون تماشا کند، شکسپیر میخوانم، وقت بیشتری را به خنده و تفریح میگذرانم، ادب را بیشتر رعایت میکنم، بیشتر از موزهها دیدن میکنم و دیگر از رانندگی نمیترسم.
صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان به چیزی پیبردم: من با ریسک هدر دادن زندگیام روبرو بودم. در حالی که به قطرههای باران که روی شیشه اتوبوس میریخت، خیره شده بودم، متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری میگذرد. از خودم پرسیدم: «اما من از زندگی چه میخواهم؟ خب، میخواهم شاد باشم.» اما هرگز به این که چه چیز مرا خوشحال میکرد یا این که چطور میتوانستم خوشحال باشم، فکر نکرده بودم.
من بهانههای زیادی برای شادی داشتم. با عشق زندگیام، «جمی» بلند قد، سبزهرو و خوش تیپ ازدواج کرده بودم. ما دو دختر کوچولوی قشنگ داشتیم، الیزای هفت ساله و الینور یک ساله. کارم را با وکالت شروع کرده بودم و حالا نویسنده بودم. در شهر مورد علاقهام، نیویورک زندگی میکردم و با والدینم، خواهرهایم و خانواده همسرم رابطه خوبی داشتم. دوستانی داشتم. سلامت بودم. ناچار نبودم موهایم را رنگ کنم. اما خیلی وقتها به همسرم یا متصدی امور مشترکین اینترنت میتوپیدم. با یک مشکل کاری هر چند کوچک ناامید میشدم. ارتباطم با دوستان قدیمیام قطع شده بود، زود کنترلم را از دست میدادم و از حملات افسردگی، احساس ناامنی، بیحوصلگی و احساس گناه گاه و بیگاه رنج میبردم.
نقد و بررسیها0
هنوز بررسیای ثبت نشده است.